می گفت نمازاش خیلی با حال بودن. خیلی قشنگ کلمات رو ادا می کرد. آهنگ نمازش توجه همه رو جلب می کرد. با اینکه به خاطر اتفاقی که توی کودکی براش افتاده بود لکنت زبان شدید گرفته بود و کلمات رو به سختی و کُند تلفظ می کرد، نمی دونم چه سری بود که توی نمازش هیچ اثری از لکنت نبود. خیلی راحت و روان نماز می خوند، انگاری اصلا لکنت نداشته. یادمه نماز که می خوند منو مامان می نشستیم یه گوشه و نماز خوندنشو نگاه می کردیم، یه بار هم مامان صداشو ضبط کرد. نماز که می خوند گردنش به سمت چپ خم میشد و اشک صورتشو می پوشوند. هیچ چیزی نمازش رو تغییر نمیداد، نه حضور مهمون و نه اعتراض آقا جان که می گفت: بچه چرا اینقدر گریه می کنی.اولین باری بود که به منزلشان می رفتیم. آن هم درست هنگام مراسم سالگردش. منزل مملو از جمعیت بود فقط یک تکه جا، گوشه ی دنج یکی از اتاق ها باقی مانده بود که به موکد نخ نما شده ای مفروش بود، در آن شلوغی، آن را غنیمت دانسته و همراه دوستم به آنجا خزیدیم. در تمام طول مدتی که آنجا بودیم حسی عجیب و نا آشنا، اما شیرین و خواستنی تمام وجودمان را احاطه کرده بود. حسی که توصیفش را قادر نیستم. کم کم مراسم به پایان رسید و میهمانان که اغلب مادران شهید بودند یکی یکی به قصد ترک خانه خداحافظی کردند و رفتند. ما ماندیم و عده قلیلی که از محارم خانه بودند. کم کم ما هم باید زحمت را کم می کردیم، اما دل کندن از آن فضا، با آن انرژی های مثبت پراکنده در فضا کاری بس دشوار بود. برای اینکه بهانه ای برای بیشتر ماندن داشته باشیم، بی درنگ از خواهر شهید درخواست مهر کردیم تا دو رکعت نماز بخوانیم و کمی وقت تلف کنیم.
موقع خواندن نماز، روی همان موکد نخ نما بود که خواهر شهید اشک به چشم آورد و گفت اینجا جای نماز خواندن محمدرضا و محمود رضاست و باقی ماجرا.
به یاد ندارم نمازی زیباتر و تاثیرگذارتر از آن خوانده باشم. آنقدر که حاضرم تمام نمازهای عمرم را بدهم اما دوباره خواندن دو رکعت نماز با آن شرایط و کیفیت نصیبم گردد